عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() شهدا را یاد کنیم با یک صلوات |
436 | 26843 | zeinab76 |
![]() *··▪▪••●●::حضورت را با یک صلوات پربرکت اعلام کن::●●••▪▪··* |
387 | 19724 | zeinab76 |
![]() گپ و گفتگوهای خودمونی اعضا در سال 1393 |
1336 | 24931 | dokhtarchadori |
![]() بله یا نه!(سرگــــرمی)!!! |
9795 | 112358 | zahed |
![]() صحنه قیامت |
1 | 1635 | yasebehashti |
![]() انتقام سخت |
0 | 1147 | dokhtarchadori |
![]() ترور سردار سلیمانی |
0 | 1106 | dokhtarchadori |
![]() بچه های پرواز با هم دعای سلامتیو میخونیم... |
300 | 28548 | montazer |
![]() هجرت به مکه |
0 | 1373 | yasebehashti |
![]() دورنماى مسیحیّت |
8 | 2476 | ratin97 |
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود...