🍂آقایی نقل می کرد؛ سال ها قبل در مشهد کاروان سرایی بود و آسیابانی، آسیابان بر گردن اسب خود، 🐎زنگوله ای آویزان کرده بود و خیلی سر و صدا هم داشت. 🙉
به او گفتم چرا این را بسته ای😕 و اعصاب مردم را به هم می ریزد.
ایشان گفت: این را بسته ام که اگر حیوان ایستاد متوجه بشوم
گفتم: اگر ایستاد بود و گردنش را تکان داد و تو از کجا متوجه می شوی که او دارد کار می کند یا گردنش را تکان می دهد؟🤔 گفت: تو را به خدا این پدر سوختگی ها را به این حیوان یاد ندهید.😩
اسب عصاری و آسیاب از صبح تا غروب حرکت می کند و آخر شب که نگاه می کند می بیند که سر جای اولش هست🔁 و فقط دور خود گشته است. 🌀
روزه ای که فقط صرف نخوردن 🍝❌و نیاشامیدن🍺 ❌است و چشم و گوش روزه دار نیستند👀 مثل حرکت همین اسب آسیاب هست و از روزه هیچ بهره ای جز گرسنگی و تشنگی نمی برد و در جا می زند و اول ماه و آخر ماه رمضان هیچ تفاوتی نکرده است
🍀در حدیث آمده است؛ کسانی که جاهل هستند، و روزه حقیقی نمی گیرند و عبادت خالص انجام نمی دهند مثل «حمار الطاحونه» یعنی «الاغ آسیاب» هستند.🐴
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»
قطره
اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران
کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه
راه شده»
لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.
-حمید!به
خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»و
آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته
ایم...دوریم هر دو دور...»
پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»
همهمهء زندانیان و صدای دمپایی های زوار در رفته شان بر سنگفرش زندان در هم پیچیده بود.چشمان فرهاد از شادی پر از اشک بود.
- رضا با توام!چت شده؟نکنه ناراحتی بهت عفو خورده!؟هی مرد با توام!
دو قطره اشک از لای ته ریش جوگندمی مرد عبور کرد و روی نامه چکید.آرام گفت:«زندگیم داغون شد.»و بعد نامه را جلوی رفیقش گرفت:
«رضا
سلام!بی مقدمه بگم، من دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم.ما تا ابد از
زیر قرضهای تو در نمیایم.ما از هم جدا شدیم،طلاق غیابی.این واسه هردومون
بهتره و واسه بچه مون.
در
بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماران اجازه
داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در كنار
تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه
پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یكدیگر صحبت می
كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می
زدند .
هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می نشست و تمام
چیزهایی كه بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می كرد .بیمار
دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می
گرفت .
مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارك
دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می كردند و كودكان
با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی به
آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد
دیگر كه نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در
ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی می كرد. روز ها و هفته ها سپری شد .
یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان
مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و با كمال آرامش از دنیا رفته بود .
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه آن مرد را از
اتاق خارج كنند .
مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این
كار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین
نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست
زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند. هنگامی كه از پنجره به بیرون
نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلند آجری مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف كند ؟
پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.