عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() شهدا را یاد کنیم با یک صلوات |
436 | 26843 | zeinab76 |
![]() *··▪▪••●●::حضورت را با یک صلوات پربرکت اعلام کن::●●••▪▪··* |
387 | 19724 | zeinab76 |
![]() گپ و گفتگوهای خودمونی اعضا در سال 1393 |
1336 | 24931 | dokhtarchadori |
![]() بله یا نه!(سرگــــرمی)!!! |
9795 | 112358 | zahed |
![]() صحنه قیامت |
1 | 1635 | yasebehashti |
![]() انتقام سخت |
0 | 1147 | dokhtarchadori |
![]() ترور سردار سلیمانی |
0 | 1106 | dokhtarchadori |
![]() بچه های پرواز با هم دعای سلامتیو میخونیم... |
300 | 28548 | montazer |
![]() هجرت به مکه |
0 | 1373 | yasebehashti |
![]() دورنماى مسیحیّت |
8 | 2476 | ratin97 |
آنانی که می گویند عاشق خدا هستند ولی با او خلوت نمی کنند اندکی تامل کنند:
کدام عاشقی از خلوت کردن با معشوق خود گریزان است؟
جان خود در ره "اولاد علي" مي بازيم
همچو "مالك" به "عدوان علي" مي تازيم
اي كه گويي كه خلايق ز "ولي" خسته شدند
كوري چشم تو بر "سيد علي" مي نازيم
در حـــفاظـــت ز اميــــرم علي خــــامـــنه اي
مي شــــوم مـــيثــــم تــــمار ، بـــه دارم بـــزنيــد
هرگز به غير جانان
ما جان نمي فروشيم
جان مي دهيم اما
جانان نمي فروشيم
دشمن اگر ببخشد
کاخ سفيد خود را
يک تار موي رهبر
بر آن نمي فروشيم
خدایـا نامم را
جـزء آن بدهایی بنویس
که می خواستنـد خوب باشنـد!
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود...
منتظرباش متوقف نباش
تحمل کن معطل نکن
سرسخت باش اما لجباز نباش
صریح باش اما گستاخ نباش
بگوآره نگو حتما
بگو نه نگو هرگز
صبورباش اما بی خیال نباش
شتاب کن اما شتاب زده عمل نکن
بگو برات می مونم نگو برات میمیرم
خوشبختی داشتن چیزهایی که دوست داریم نیست
بلکه دوست داشتن چیزهایی که داریم هست
بدنبال کسی نباش که بتونی بااون زندگی کنی
بدنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی
*313parvaz.ir*
پروردگارا ببخش مرا که انقدر حسرت نداشته هایم را خوردم ، شاکر داشته هایم نبودم...
*313parvaz.ir*
خدا به سوی تو میآید اگر او را دعوت کنی و آن وقت به تو نشان خواهد داد که همواره در آنجا بوده است...
*313parvaz.ir*
به آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
خدایا شکــــرت ...
*313parvaz.ir*
خدای عزیز!
به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.
خدای عزیز!
شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست
داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم
همچین کاری کنم.
خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفتهاند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟
برین به ادامه مطلب
مرگ از هر چیز به ما نزدیکتر است و همیشه در کنار ما است.
هر گاه تجربه به گونه ای خاص نگریسته شود، چیزی جز درهایی به درون قلمروی روح عرضه نمی کند.
روح الهی فرصت های جدیدی پیش روی قرار می دهد به شرطی که از آن استفاده کنیم.
خوشا به حال تو ای خاک و خوشا به حال آن کس که در تو شهید می شود.
عناصر گروه آخر جدول تناوبی...
گازهای نجیب را می گویم.
چه ویژگی های قشنگی دارند
بی رنگ ، بی بو
میل به ترکیب شدن ندارند
کمیاب اند...
بیایید رنگ و بوی مصنوعی نداشته باشیم
تا زمان واکنش اصلی با هیچ عنصر بیگانه ای پیوند نبسته و ترکیب نشویم
بیایید نجیب باشیم
بیایید کمیاب باشیم
حتی اگر جایمان اخرین ردیف جدول مندلیف باشد...
من حتم دارم فلزهای قلیایی که گروه اولند هیچ ارجعیتی نسبت به گازهای نجیب ندارند...
منبع: http://oroje-eshgh.blogfa.com/
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !
نویسنده : ؟؟